خیال نقش مهمی در عشق دارد.
بیشتر مردم عاشق یک فرد نمی شوند،
بلکه عاشق تصوری می شوند که خود از وی دارند.
و این منم
که جسورانه
او را
بغایت تصور و عشق دوست می دارم.
سلام ای ساکن کوچه های تنهایی بن بست! منم غریبه ترین اشنا یادت هست؟
خیال نقش مهمی در عشق دارد.
بیشتر مردم عاشق یک فرد نمی شوند،
بلکه عاشق تصوری می شوند که خود از وی دارند.
و این منم
که جسورانه
او را
بغایت تصور و عشق دوست می دارم.
بی تمنایی عاشقت خواهم ماند
بی آن كه بدانی تا چه حد دوستت دارم
بی هیچ سخنی گوش خواهم داد
بی آن كه بر لب آرم در دل خواهم گفت
بی هیچ ترانه ای برایت خواهم خواند
بی آن كه بفهمی در تو آب خواهم شد...
بی هیچ تماسی كنار تو خواهم خوابید
بی آن که حس کنی تو را نوازش خواهم کرد
بی هیچ اندوهی در آغوشت خواهم گریست
بی آن که باشی تو را خواهم بوسید
بی بهانه دوستت دارم
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
وقتي که نيستي عبور قرن ها را احساس ميکنم
دلم براي تمام کوه هاي نهان دنيا ميسوزد
و هر لحظه دلم تو را فرياد مي کند
وقتي که نيستي هيچ کس نيست
و من تنها و دلگير منتظر پايان دنيا هستم و مينشينم
و مرا بگذار
با شاعری که مرا سرود و نمی دانست
کلمات شورانگیز من
در حافظه ی این دفتر نمی گنجد
فرقـے نمـے کند !!
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!
...
یه شعر زیبا از اقای کیانی که میدونم حتما می پسندید:
غزل که دست خودم نیست گاه مجبورم
که وانمود کنم از علایقم دورم
عذاب می کشم از بی کسی و تنهایی
میان این همه ادم که کرده محصورم
شکست میخورد از من همیشه عقل اما
به عشق و عاطفه هرگز نمی رسد زورم
...
اگر چه حال و هوایم همیشه بارانی
و از ارائه اشعار شاد معذورم
ضرر نکرده ام و چشم خیس من عمری
از این که چشم به راهت نشسته مسرورم
و وصل؟خواب و خیال است این حقیقت
قبول کن دل پر ارزو و مغرورم
بچین که هدیه ناقابلی ست بعد از من
برای توست اگر گل شکفت بر گورم
...
عجب حکایت تلخی شده است دل کندن
سفر بخیر تن ناتوان ورنجورم
کاش میدانستیم چه غریبانه زیر چتر تنهایی
به ابدیت سپرده شدیم. کاش زورق خیانت ها
در میان تلاطم راستی ها غرق می شد.کاش
نگاه های معصومانه و بی هوسمان در زرف
ترین نقطه احساسمان رخنه میکرد.کاش
شاپرک حقیقت در هاله ی ابهام نمی سوخت
کاش بی پروا قفس زرین کوب دل را
می شکستیم تا شاید کبوتر عشق پرواز را
به خاطر می سپرد. کاش قاصدک مهربانی ها
در تپش مکرهایمان پایمال نمی شد.کاش
دوست داشتن هایمان رعیت زمان نبود و ما
خارج از قلب ثانیه ها تا ابد عشق را می ستاندیم.
و من میدانم
تو در مکان نیستی
و در زمان نخواهی بود
و همواره می دانم
تنها تو در نگاه من خواهی ماند
به هر سو که می نگرم
تنها تو را خواهم دید
میدانم که نمی بینمت
اما همواره نگاهت خواهم کرد
در هر ساعت هر ثانیه و شاید هر لحظه
زیرا تو در هر طرف هستی بی هیچ چرخش و زاویه ای
و من تورا می نگرم
تنها تورا....
هر چيزي را آغازي است. و تو آغاز عاشقانه ي مني .
ابتداي بي بها نه ي تمام ترانه هاي غزل انگيزم.
شروع شاعرانه ي دل دچارم . و تو هماني كه سالهاي
سال در به در يافتنش كوچه به كوچه تمام ترانه ها
را پرسه زدم تمام غزلها را جستجو كردم و
هزاران هزار لحظه هارا به اميد يافتنت به انتظار
نشستم . تو هماني كه گفتم با تو مي شود تا
سپيده سفر كرد . ميشود طعم غزل را از
نگاهت چشيد و عطر صبح را از ناز چشمانت
حس كرد . تو هماني كه مي شود شانه به شانه ات
بال در بال كبوتران اميد تا مرز رويا رفت .
هيچ ميداني اي مرد ... وقتي به قداست چشمانت
ضريح نياز را پنجه ميزنم ...تمامي من شور
دل انگيزي ميشود جاري در عمق آن نگاه ...
و وقتي عشقم را خالصانه به مقدم مبارک
حضورت پيشکش ميکنم ؛ تاج حوايي خويش را
بر عشق تو مينهم .. ونردبان ملکه بودنم
را تا مرز بندگي و بردگيت تنازلي طي
ميکنم . که تمامي انچه را در احساس نهفته دارم
نثار قدم هايت در روزگارم کنم ... همه عمر
زليخا وار در وفاي تو چشم بر اغيار بسته و
خود را در حصارِ وابستگيم به تو... محصور
ميکنم .. گويي که در زمين مخلوق ديگر
جز تو خلق نشده ... شهرزادي ميشوم در
شبهاي شمع و شور و شراب چشمانت ..
عشق تو هاله اي ميشود بدور احساسم و بازوانت
قلعه اي تنومند که غريبه اي را به آن
راه نيست ...و من امنيت گمشده ام را در
آغوش تو جستجو ميکنم ...
و ترسي ازخماري فردايش نيست ...
این روزها حتی در و دیوار تو را تکرار می کنند
و من باز سکوت را در پیچه تردیدم مهمان نگاهت می کنم مگر می شود ترانه ای پر
خاطره ، تپش قلبت را تند تر نکند ، نفس را حبس نکند و بغض در گلو نماسد
مگر می شود قاصدکی بگذرد و قلبم تو را ارزو نکند
مگر می شود بارانی ببارد و تطهیر نشوی
مگر می شود عطر گلی مشام خاطر را بنوازد و تو در نگاهم نرقصی
باور کن نمی شود
اما باز هم تظاهر ایستادگی را تکرار می کنیم
من به بهانه منطق
و تو به بهای عشق
نمی دانم این هوس است یا عشق
که زیر پای تنهاییمان له می شود
اما صدای خرد شدنش می لرزاندم
صدای خرد شدنت
کاش روزهای گذشته را در تکرار این روزهای تکراری میافتم
همان گلایه های نا شکیبانه از تکرار رسوایی
کاش قصه کودکانه مان
به پایان می رسید
قهرمانهای قصه در تعلیق تقدیر
خسته و وامانده چشم دوخته اند به کلاغی که گم شده
در اسمان همان خاطره های تلخ
نه توان رهایی دارد نه امید باز گشت
چشم هایت می نوازد موج اقیانوس را
می کشاند تا ته دنیا دل مایوس را
خسته ام از وهم واز برزخ نشینی روز وشب
دور کن از خوابهایم یورش کابوس را
سوختم خاکسترم شد خاک پای عابران
اشک هم چاره نشد ته مانده افسوس را
شیب تند مرگ میخواند مرا اغوش قبر
روی برگردان نبینی دل دل فانوس را
مرگ را نوشیده ام عشق تو شد نابودی ام
باد عصیانگر بلرزان تا ابد ناقوس را
می کشی بر دار هر لحظه هزاران مرد را
پای کوبی می کنی این رسم نامانوس را
جمع کن از پیش روی من بساط خویش
شیوه عاشق کشی از عهد دقیانوس را
بی تو من ارام می میرم نیازی نیست نه
دور باید ریخت جام زهر اختاپوس را
دلم در فکر دیدار تو می گرید
برایش چاره کن
گاهی که می گویی میان ما
راهی بس ناهموار وطولانی
در ان اندیشه می میرد نگاهم
پشت درهای دو پلکانم
و یخ می بندد این فریاد طولانی
میان صخره های بغض ابهامی
که تاریک است و نزدیک است و
اما باز
می مانم خیالی نیست
می بندم دو چشمم را به رویاهای پوشالی
و بر تکرار می خندم و بر فردای تکراری